مرگ بر آزادی
و چه لحظه های خوشی بود-اسارت
لحظه هاای که به شوق شکنجه
از پیچ و خم هر کوچه
خود را به تو می رساندم
تا باز هم
هر لحظه شکنجه ام کنی
تا بخندی
بر تار و پود این زندگی نحس
تا خرده بگیری
که آیا- نانی در سفره هست؟
چه لحظه های خوشی بود
وقتی از نگاه تو به هر غریبه ای بر می آشفتم
تو فریاد می زدی:
نگاه- آیا گناهست؟
و تو غافل از هر لحظه گریه ی من
تنها می خندیدی
وای که چه روزی بود
روز رفتن -مردن
و من از قهقه ی سرخوش تو
متلاطم-عصبانی-خشمگین
اما تو- نه نگاهت- نه کلامت و نه حتی دل سنگت
متعلق به من و حسرت من- نشد و از همه چی بگریختی